کوک کُن ساعتِ خویش.
اعتباری به خروسِ سحری، نیست دگر،
دیر خوابیده و برخاسـتناش دشـوار است.
کوک کُن ساعتِ خویش،
که مـؤذِن، شبِ پیـش،
... دسته گل داده به آب،
و در آغوشِ سحر رفته به خواب.
کوک کُن ساعتِ خویش،
شاطری نیست در این شهرِ بزرگ،
که سحر برخیزد،
شاطران با مددِ آهن و جوشِ شیرین،
دیر برمیخیزند...!!!کوک کُن ساعتِ خویش، که سحرگاه کسی، بقچه در زیرِ بغل، راهیِ حمّام نیست، که تو از لِخ لِخِ دمپایی و تک سرفهی او برخیزی کوک کُن ساعتِ خویش، رفتگر مُرده و این کوچه دگر، خالی از خِش خِشِ جارویِ شبِ رفتگر است....کوک کُن ساعتِ خویش، ماکیانها همه مستِ خواباند، شهر هم...، خوابِ اینترنتیِ عصرِ اتم میبیند. کوک کُن ساعتِ خویش، که در این شهر، دگر مستی نیست، که تو وقتِ سحر، آنگاه که از میکده برمیگردد،
از صدای سخن و زمزمهی زیرِ لباش برخیزی