ببین مرام این کجا و اون یکی کجا...؟!
مرد یهودى و فقیر با شخصى آتش پرست که مال زیاد داشت، به راهى مى رفتند، آتش پرست شترى داشت و
اسباب سفر نیز همراه داشت؛ از یهودى سؤ ال کرد: مذهب و مرام تو چیست؟
گفت: عقیده ام آن است که جهان را آفریدگارى است و او را پرستش مى کنم و به او پناه مى برم، و هر کس
موافق مذهب من مى باشد به او نیکى مى کنم و هر کس مخالف مذهب من است خون او را بریزم.
یهودى از آتش پرست سؤ ال کرد: مرام تو چیست؟
گفت: خود و همه موجودات را دوست مى دارم و به کسى بدى نمى کنم و به دوست و دشمن احسان و نیکى
مى کنم. اگر کسى با من بدى کند به او جز با نیکى رفتار نکنم، به سبب آنکه مى دانم که جهان هستى را
آفریدگارى است.
یهودى گفت: این قدر دروغ مگو که من همنوع تو هستم و تو روى شتر با وسایل مسافرت مى کنى و من با پاى
پیاده با تهى دستى، نه از خوراک خود مى دهى و نه سوار بر شترت مى نمایى.
آتش پرست از شتر پیاده شد و سفره غذا را در مقابل یهودى پهن کرد. یهودى مقدارى نان خورد و با خواهش بر
شتر او نشست تا خستگى بگیرد. مقدارى راه که با یکدیگر حرکت کردند، یهودى ناگهان تازیانه بر شتر نواخت و
فرار نمود.
آتش پرست هر چند فریاد کرد: که اى مرد من به تو احسان نمودم آیا این جزاى احسان من است که مرا در
بیابان تنها بگذارى، فایده اى نکرد.
یهودى با فریاد مى گفت: قبلا مرام خود را به تو گفتم که هر کس مخالف مرام من است او را هلاک کنم.
آتش پرست رو به آسمان کرد و گفت: خدایا من به این مرد نیکوئى کردم و او بدى نمود، داد مرا از او بستان. این
گفت و به راه خود ادامه داد. هنوز مقدارى راه را نپیموده بود که ناگهان چشمش به شترش افتاد که ایستاده و
یهودى را بر زمین انداخته و تمام بدنش مجروح و ناله اش بلند است. خوشحال شد و شتر خود را گرفت و بر آن
نشست و مى خواست حرکت کند که ناله یهودى بلند شد: اى مرد نیکوکار تو میوه احسان را چشیدى و من
پاداش بدى را دیدم، اینک به عقیده خودت از راه احسان رومگردان و به من نیکى کن و مرا در این بیابان رها
مکن. او بر یهودى رحم و شفقت نمود او را بر شتر خویش سوار کرد و به شهر رساند.