این مرده رو ببین فکر میکنه میتونه حریف آخونده بشه...؟!
آخوند دهی عاشق زن زیبای زارعی شد که در همسایگی او بود. هر نیرنگی بکار برد تا شاید
در میان زن و شوهر نفاق اندازد و مرد را مجبور به طلاق دادن زن خویش سازد،
به مقصود نرسید. تا اینکه روزی در خانه همان مرد زارع مهمان شد و ناگهان دید
زارع رو به قبله نشسته است و ادرار می کند. بی اختیار از جا برخاست و با
لحنی غضب آمیز و آمرانه گفت: ای سگ خبیث چرا برخلاف اصول دین رفتار کردی،
الان عیالت به خانه ی تو حرام شد،زود باش طلاق او را بده و گرنه همین دم حکم کفرت را می دهم.
بیچاره زارع از همه جا بی خبر خیال کرد آخوند راست می گوید و حکم حق را جاری می کند
و ناچار در میان ریختن اشک، راضی به اجرای این حکم حق گردید.
همان دم به دست آخوند حقه باز زن خود را طلاق داد.
آخوند از همان روز از زن خواستگاری و او را به عقد ازدواج خود در آورد.مدتی گذشت،
روزی برحَسَب اتفاق زارع برای نوشتن سندی به خانه آخوند رفت و همین که از در درآمد دید
جناب آخوند در کنار باغچه رو به قبله نشسته و ادرار می کند. زارع نیز به حکم تقلید و
بی غل و غش برآشفت و گفت: ای جناب، برخلاف قواعد و اصول دین
رفتار کردی، الان عیالت به خانه ی تو حرام شد. آخوند که آلت خود را در دست داشت
فورا آن را به طرف دیگر بگرداند و گفت: ببخشید، پیچش دست خودمون است.